انسان/کودک سرباز سابق مجاهدین خلق/ حقایق تجربیات زندگیم را بیان میکنم
Human/ex cult (MEK) member/child soldier. I share my life story and experiences here
1/23: متأسفانه هیچوقت نتوانستم پدرم، قربان را در زمان حیاتش کامل بشناسم. در سن کودکی سرنوشت مرا از او جدا کرد. زمانی که من یک ماهه بودم، پدر و مادرم به دلیل مخالفت با رژیم و تلاش برای فرار از ایران توسط جمهوری اسلامی دستگیر و زندانی شدند. من بابا رو ۷ سال اول زندگیم ندیدم.
۱.نوشتن در مورد مادر بیولوژیکیم، زهرا برام سخته. ته ته دلم آرزو میکنم که دوباره یه روزی من رو به فرزندیش قبول کنه. اینکه متوجه بشه که راه اشتباهی رو رفته و تحت تاثیر مغزشویی رجوی، از پایهای ترین احساسات انسانی تهی شده. ولی میخوام اینجا احساساتم رو کنار بذارم و حقایق رو بنویسم.
1/12: این روزهای بحث در مورد سرنوشت غریب به ۱۰۰۰ کودک مجاهدین که در جریان جنگ خلیج فارس از پدر و مادران خود جدا شدند و به کشورهای اروپایی و آمریکایی منتقل شدند زیاده. لازم دیدم به عنوان یکی از آن کودکان، حقایقی رو در این رابطه روشن کنم.
مریم رجوی دیروز با یکی از نمایندگان سابق مجلس فرانسه دیدار داشت و از دیدار عکس و فیلم منتشر شد. بنابراین اخبار مربوط به مرگ او شایعه بود. حالا باید دید دلیل این شایعه پراکنی چه بو��ه.
دیشب که داشتم پسر خردسالم رو میخوابوندم چشمام پر از اشک بود. ممنون از این همه محبت و کلمات دلگرم کننده و زیباتون. برای اولین بار تو زندگیم احساس میکنم یکی داره صدام رو میشنوه و درک میکنه و دیگه تنها نیستم. از صمیم قلب همتون رو دوست دارم. تلاش میکنم به همه سوالاتتون جواب بدم.
من اینجا با هیچ کسی دهن به دهن نخواهم شد. اما یه پیام به هواداران و اکانت های مجاهدین بدم: هر چی بیشتر فحش بدید و تهدید کنید بیشتر افشاتون میکنم. به اندازه یک عمر ازتون اطلاعات و داستان دارم. تک تکشون رو اینجا مینویسم تا ماهیت پلیدتون افشا بشه. مردم ایران کم از شما متنفرن.
دیروز بعد از ۳۴ سال دوباره به خانواده مادریم وصل شدم. از وقتی که از ایران خارج شدیم دیگه باهاشون تماسی نداشتیم. من خیلی تلاش کردم پیداشون کنم ولی نشد. دختر خالم منو از همین پستهای که شماها لایک کردید و به اشتراک گذاشتید پیدا کرد. نمیدونید چقدر خوشحالم. یک دنیا ممنون❤
تهدیدهای جانی علیه من و خانوادم توسط هواداران مجاهدین خلق در روزهای اخیر. هر اتفاقی برای من و خانوادم بیافتد، مجاهدین خلق و شخص مریم رجوی رو مسئول و پاسخگو میدانم.
23/23: هنوز چیزهای زیادی در مورد بابا وجود داره که من نمی دونم. مثل تیکههای پازل یکی یکی کشفشون میکنم. اما یک چیزی که ازش مطمئنم اینه که او مردی بزرگ با قلبی زیبا و پاک بود که من همیشه بهش افتخار خواهم کرد. همیشه دوست دارم بابا.
به یاد قربانعلی ترابی🖤
۲۴.بله این چنین است که مجاهدین با تشکیلات مخوف و ایدئولوژی پوسیده و سیستم مغزشوییشان طبیعیترین رابطه انسانی، که رابطه مادر-فرزندی است رو از هم قطع میکنن و «انسان» های عاری از عواطف و احساس تولید میکنند تا بی چون و چرا خط رجوی را پیش ببرند و همه چیز خود را فدای آن کنند.
12/12: مردم ایران باید به عمق جنایت و شیادی و دجالیت مجاهدین پی ببرند. تجربه ۷ سال گذشته زندگیم، یعنی پس از خروج از مجاهدین نشان میدهد مردم شناخت سطحی از مجاهدین دارند. من تمام تلاشم را میکنم تا ماهیت پلیدشان را افشا کنم. از هیچ کسی هم ترسی ندارم. اگر راست میگویید بفرمایید دادگاه
۲.زهرا از نوجوانی هوادار مجاهدین شد. تو سال ۶۰ دوتا از برادرهاش توسط ج ا اعدام شدند و خودش هم به جرم هواداری و تلاش برای فرار از کشور ۵ سال به زندان افتاد. من تقریبا یک سال اول زندگیم رو با زهرا تو زندان اوین گذروندم. بعد من رو فرستاد خارج زندان پیش مامان بزرگم.
بچهها من تا یه هفته پیش هر وقت میومدم توئیتر یه کامنت مینوشتم این بسیجیهای مجاهدین میریختند سرم و خفهم میکردن. من هم ۵۰ تا فالور غیر فعال بیشتر نداشتم و کسی نبود پشتم. اما امروز شما چنان اومدید پشتم و ازم دفاع کردید احساس کردم قوت قلب گرفتم و دیگه هیچ کی نمیتونه صدام رو خفه
بابام یک کشاورز با قلبی صاف و ساده بود. تحصیلات دانشگاهی نداشت. مثل خیلیهای دیگه گول مجاهدین و شخص مسعود رجوی دجال رو خورد. پس از چند سال در مجاهدین به ماهیت پلیدشون پی برد و به ضدیت باهاشون افتاد. اما خروج از تشکیلات مجاهدین، بخصوص در عراق ساده نبود.
۷.در دنیای یک مجاهد، اون داشت برای مبارزش با ج ا قیمت میداد و فداکاری میکرد، اما در دنیای یک انسان عاری از ایدئولوژی، اون داشت بچه خودش رو رها و فدای آرمان و اهداف خودش میکرد. برای درک این موضوع باید توضیح بیشتری در مورد تشکیلات و روش مغزشویی مجاهدین بدم. بماند برای روز دیگری.
۳.بابام ۲ سال بعد زهرا از زندان آزاد شد. او میخواست به زندگی عادی و سادش تو مزرعهمون تو روستای گز برگرده ولی زهرا همچنان مبارزه در سر داشت. اون کینه شدیدی نسبت به ج ا داشت چون خیلی برادرهاش رو دوست داشت. کلا زندانی و اعدامی تو خانواده ما زیاد بود و همه درد و رنج زیادی کشیده بودن
۴.با توجه به سابقه سیاسی و زندانی بابا و زهرا، زندگی نرمال ساده نبود. یادمه کلاس اول که بودم یه معلم حزب اللهی داشتم که همیشه من رو اذیت و تنبیه میکرد چون از بابا خوشش نمییومد. یه بار با چوب انار اینقدر کف دستم رو محکم زده بود که ورم کرده بود و گریه کنان من رو فرستاد خونه.
۶.ولی الویت زهرا من نبودم بلکه آزادی بچههای فقیر ایران از دست ملاها بود. برای همین هم وقتی رجوی به همه پدر و مادرها دستور داد که فرزندان خودشون رو رها کنن و به خارج بفرستن و خودشون بمونن و «بجنگند»، اون قبول کرد. اون این انتخاب رو داشت که همراه من بیاد ولی تصمیم گرفت بمونه.
۵.نهایتا خانوادگی تو سال ۶۸ از ایران خارج شدیم و به پاکستان رفتیم. اونجا بابا و زهرا به مجاهدین وصل شدن و به عراق فرستاده شدیم. زهرا به آرزوش رسید و یه مجاهد شد. تا سال ۷۰ که جنگ خلیج فارس شروع شد، من فقط آخر هفتهها زهرا رو میدیدم. تازه بعد از مدتی شد دو هفته یه بار.
11/12: ما تعداد انگشت شماری هستیم که علنی صحبت میکنیم. من از گذشته خودم عبور کردم. خودم رو مقصر حوادث و بلاهایی که بر سرم آمده نمیدانم. مجاهدین را مقصر میدانم. این قدرت را پیدا کردم تا با اعتماد به نفس و با تکیه بر حقیقت تمام گذشتهام را بطور علنی بیان کنم.
۲۲. ۱۸ سال دیدارهای سرد و یخ و پی بردن به ماهیت کثیف مجاهدین چیزی از رابطه بین من و زهرا باقی نگذاشته بود. من هم روبرویش ایستادم و گفتم تو هیچ وقت مادر من نبودی و فقط من رو به دنیا آوردی. اون آخرین باری بود که زهرا رو دیدم. من از مجاهدین خارج شدم و زندگی جدیدم رو شروع کردم
۱۳.بله به یمن «انقلاب ایدئولوژیکی» درونی در مجاهدین حتی فرزند و مادر هم از هم جدا هستند، چه رسد به مرد و زن. صبح روز بعد دوباره در سالن غذاخوری همدیگر را دیدیم. اونجا بود که زهرا با گریه خبر بابا رو بهم داد. باور کنید که قبل از اینکه چیزی بگه، بهش گفتم که میدونم میخوای چی بهم بگی
۱۸.من وارد تشکیلات مجاهدین شدم و پروسه مغزشویی آغاز شد که بعدا بیشتر توضیح خواهم داد. من ۱۸ سال در درون تشکیلات مجاهدین بودم. از ۱۷ تا ۳۵ سالگی. جزئیات را بعدا شرح خواهم داد که چطور ورود به مجاهدین راحت است اما خروج، بخصوص در عراق، تقریبا غیر ممکن.
۲۳.از آن لحظه به بعد هم دیگر هیچ رابطه و تماسی با زهرا نداشتم. پارسال یکی از دوستانم به آلبانی سفر کرد و مادرش را دید. در یکی از ملاقاتها زهرا هم بود. بحث در مورد ما، بچههایی که علنی علیه مجاهدین حرف میزنیم، باز شد که زهرا بهش گفت من دیگه پسر ندارم و اون مزدور اطلاعات شده.
۹.اون موقع جوان ۱۶ سالهای بودم که به هیچ کس و جایی تعلق نداشتم. آرزو داشتم که دوباره والدینم رو ببینم. برای همین حاضر شدم بهشت کانادا رو رها کنم و به جهنم عراق برم. برای وصل مجدد به خانوادم. مجاهدین هم از همین حس من سواستفاده و جذبم کردند.
۱۴.ولی زهرا حقیقت رو بهم نگفت. گفت بابات سال ۷۴ یه شب تو خواب سکته قلبی کرد و فوت کرد. پرسیدم چطور؟ گفت چون توی زندانهای ج ا خیلی شکنجه شده بود و مریض بود. زهرا، با هر توجیهی که داشت، جنایت مجاهدین و شخص رجوی رو سفیدشویی کرد.
۱۹.در طول این ۱۸ سال، من سالی دو بار، آن هم برای چند ساعت زهرا را میدیدم. در تشکیلات مجاهدین روابط خانوادگی «ضد ارزش» محسوب میشد. بعدا بیشتر توضیح خواهم داد. در آن ساعات دیدارمان هم زهرا همش از «خوبیهای» رجوی و تشکیلات مجاهدین حرف میزد. دیدارهای سرد و یخ و بی احساس.
۸.در سال ۷۰ و برای بار دوم در زندگیم از زهرا جدا شدم. من به کانادا فرستاده شدم و در طول ۸ سالی که اونجا بودم زهرا فقط یک بار با من یک تماس تلفنی ۲۰ دقیقهای داشت. تا اینکه روزی در سال ۷۸ زنی از طرف مجاهدین به خانه ما آمد و به من وعده دیدار با بابا و زهرا را داد.
10/12: آیا میدانید چقدر سخت است که من بطور علنی بگویم که در دوران کودکی در کمپ اشرف و بعد در پایگاه مجاهدین در کانادا توسط یک عضو و یک هوادار مجاهدین مورد آزار جنسی قرار گرفتم؟ بچه های دیگر حاضر به بیان این چیزها نیستند. حق هم دارند. باید به این حق آنها احترام گذاشت.
۱۵.باید اینجا بگم که زهرا هم خودش جزو اون ۲۰۰ نفری بود که مجاهدین دستگیر و شکنجه کرده بودن. یکی از هم سلولیهاش تو اون دوران میگه که زهرا میگفت تو ۵ سالی که تو اوین بود، ج ا کاری که مجاهدین با ما دارن میکنن رو نکرد. زهرا رو کف راهروهای زندان مجاهدین از موهاش میکشیدن و جیغ میزد
۱۱.من هم از خوشحالی دو ساعت طلا خریدم. یکی برای زهرا و یکی برای بابا. بالاخره در خرداد ۷۸ به عراق رسیدم و در بدو ورود به پایگاه مجاهدین زهرا رو دیدم. لحظه به آغوش کشیدن زهرا رو تو ذهنم هزار بار تصور کرده بودم. مانند یه فیلم هالیوودی. ولی لحظه که رسید آغوشش خیلی سرد و یخ بود.
۱۶.ولی وقتی مجاهدین بابا رو زیر شکنجه به قتل رسوندن، زهرا رو ۳ ماه به مکان نامعلومی بردن. بعد از اون زهرا دیگه زهرای قبلی نبود. تبدیل به یه مجاهد دو آتیشه شده بود و از رجوی دفاع میکرد. هیچ وقت نفهمیدم در اون ۳ ماه با زهرا چیکار کردن.
۲۱.ابتدا خیلی مهربان بود و میگفت پسرم بمان پیشم و تصمیمت رو عوض کن. اما بعد از نیم ساعت متوجه شد عزمم جزم است برای رفتن. ناگهان لحنش عوض شد و گفت تو خائنی و به خون پدرت داری خیانت میکنی. به شهدا داری خیانت میکنی و لکه ننگی هستی برای خانواده ما و اگر بری دیگر پسر من نیستی.
۲۰.بالاخره در سال ۲۰۱۶ میلادی به همراه مجاهدین به آلبانی منتقل شدم و تصمیم به خروج از این فرقه رو گرفتم. پروسه سختی بود و چند ماه مستمر در نشستهای مسئولین مجاهدین بودم چون تمام تلاششان را میکردند تا کسی جدا نشود. نهایتا زورشان بهم نرسید و یک روز زهرا آمد به دیدارم.
۱۲.انگار رویش نمیشد جلوی چند ده مجاهد دیگر که دور ما حلقه زده بودن، من رو بقل کنه. بلافاصله پرسیدم بابا کجاست. گفت بابا کار داشته و نمیتونست بیاد. تا ساعت ۹ شب با هم بودیم و صحبت کردیم و بعد من را به مرد مجاهدی سپرد تا به آسایشگاه مردان ببرد و خودش به قسمت زنان رفت.
۱۰.یادمه که قبل از رفتن به عراق از یکی از زنهای مجاهدین مشخصا سوال کردم که آیا ��ابا هنوز زنده است یا نه، چون همیشه احساس میکردم دیگه نیست. اون هم با اعصبانیت به من پرخاش کرد و گفت این چه حرفیه میزنی و معلومه زنده است و منتظر دیدن مجدد تو.
۱۷.اما من دروغ زهرا رو باور کردم چون مادرم بود. پرسیدم قبر بابا کجاست، که گفت در جنوب عراق دفن شده و به دلیل امنیتی امکان رفتن به اونجا نیست. من حتی قبر بابا رو هم ندیدم.
کلاهبرداری مجاهدین در لندن تحت پوش خیریه و با سواستفاده از اسم و عکس #مهسا_امينی و #نیکا_شاهکرمی و ادعای کمک به آسیب دیدگان جنایات جمهوری اسلامی
رشته توییت/۱
9/12: علت اینکه امروز از این بچهها نمیشنوید این است که صحبت در مورد این وقایع و درد و رنجی که متحمل شدیم آسان نیست. اکثر بچهها فصل های جدیدی از زندگی خود را شروع کردند و گذشته خود را فراموش و پشت سر گذاشتند. اکثر آنها حتی نمیخواهند کسی بداند که آنها جزو کودکان مجاهدین هستند
امروز تولدمه. شدم ۴۲. تا الان سه سال از بابام بیشتر زندگی کردم و اولین سالیه که خودم بابا شدم. تو دو هفته اخیر شما رو در بخشهای از سرگذشت زندگیم و درد و رنج هایی که کشیدم شریک کردم. شما هم زیبا ترین کلمات و احساسات رو تقدیمم کردید و آغوشتونو رو بهم باز کردید. امروز میخوام کمی از
17/23: چند دقیقه پس از اینکه جسد نیمه جانش را کف سلول انداختند هم سلولیهایش نبضش را چک کردند و متوجه شدند بابا نفس نمیکشد. در کتاب درسی به ما یاد دادند که بابا آب داد، ولی بابای من جان داد.
2/12: این کودکان در سالهای دهه ۶۰ و بخصوص پس از تاسیس ارتش آزادیبخش ملی (بال نظامی مجاهدین) در سال ۱۳۶۶ به همراه والدین خود به عراق آمدند. والدینشان به مجاهدین و صفوص ارتش پیوستند و کودکان در پانسیون و مهدکودک های مجاهدین در کمپ اشرف نگهداری میشدند.
21/23: افرادی که او را می شناختند به من می گویند که چقدر شبیه او هستم. و هر چه بیشتر او را می شناسم، بیشتر متوجه می شوم که چقدر از نظر شخصیتی شبیه او هستم. تا روزی که من زنده باشم میراث بابا پابرجاست. من هم مثل بابا آزادی خواه هستم.
7/12: برای بسیاری از آنها، از جمله خودم، بعدها مشکلات قانونی زیادی بوجود امد. لازم به ذکر است که کنترل خاصی از سوی مجاهدین وجود نداشت و بسیاری از ما کودکان در خانواده هایی که بودیم مورد آزار و اذیت های فیزیکی، روحی و حتی جنسی قرار گرفتیم.
2/23: بعد از دستگیریش شاید فقط چند بار از پشت میله های فلزی زندان. اما من حتی هیچ خاطره ای از آن دوران ندارم. بلافاصله بعد از آزادی از زندان، بابا یک بار منو به استخری در بندرگز برد. من این خاطره رو کاملاً یادمه چون تصویر بدن زخمی بابا همیشه در ذهنم حک شده.
8/12: در برخی موارد مجاهدین تلاش کردند این جنایات را بپوشانند و صدای بچه ها را خاموش کنند. در اواخر دهه ۷۰ تعدادی از این کودکان، از جمله خودم، با وعده های توخالی و دروغین و سواستفاده از عواطف انسانی و خانوادگی به عراق منتقل شدیم تا دوباره در کنار پدر و مادرانمان باشیم.
این روزها کلیپهای کوتاهی رو انلاین میبینم از جلسات «انقلاب ایدئولوژیک» مجاهدین خلق. میشه ساعتها سر هر کدومشون توضیح داد و بحث کرد ولی خواستم به طور خلاصه بگم که اصلا جریان چیه و از کجا شروع شد و امروز به کجا رسیده.
مسعود رجوی تا سال ۱۳۶۰ با اشرف ربیعی ازدواج کرده بود. بعد از
5/12: با شروع جنگ خلیج فارس و به دستور مسعود رجوی، کودکان به طور کامل از والدین خود جدا شدند و به اوردن منتقل شدند. ماها در هتلها و خانههای مختلف نگهداری شدیم تا اینکه در کشورهای خارجی برای تک تکمان خانواده های موقت و دائمی پیدا کردند.
3/12: در طول هفته کودکان در پانسیون نگهداری میشدند و والدین در یگانهای جدا آموزش نظامی دریافت میکردند. بطور معمول والدین بچههای خود را جمعه عصر از پانسیون تحویل میگرفتند و تا یکشنبه صبح در خانه های کوچکی تحت عنوان «اسکان» با آنها بودند.
6/12: اکثر کودکان به خانههای هواداران مجاهدین و یا پانسیونهایی که توسط مجاهدین در چند کشور اروپایی ایجاد شده بود منتقل شدند. شرایط این پانسیون ها در سالهای اول خیلی بد بود. کودکان با کمبود غذا مواجه بودند. اکثر کودکان به طور غیر قانونی و قاچاق به این کشورها منتقل شدند.
19/23: بابا صداش به جایی نرسید چون در کمپ مجاهدین در وسط بیابانی در عراق گیر افتاده بود. مجاهدین سنگدل جسد بابا را بدون سنگ قبر در مکانی نامعلوم دفن کردند. هنگام مرگ بابا ۳۹ ساله بود.
11/23: امروز میفهمم که لبخندش مصنوعی بود زیرا در طول سالهای بعد یاد گرفتم که همان لبخند مصنوعی را روی صورتم نگهدارم. مجاهدین من را به کانادا قاچاق کردن، پیش یک خانواده ایرانی. اونها من رو خیلی اذیت کردن. شبها در زیر پتو از دلتنگی برای بابا و مادرم گریه میکردم. خیلی سخت بود.
4/12: یکشنبه صبح دوباره تحویل پانسیون داده میشدند. با آغاز «انقلاب ایدئولوژیک» درونی و پس از شروع طلاق های اجباری در مجاهدین، خانوادهها دیگر به شکل قبل وجود نداشتند. یک اخر هفته پدر کودک را با خود میبرد و آخر هفته بعدی مادر.
اخیرا مستند «کودکان کمپ اشرف» به کارگردانی سارا موئین در چند فستیوال فیلم سوئدی به نمایش گذاشته شد. این مستند در مورد سرنوشت تلخ چهار تن از کودکانی است که در جریان جنگ خلیج فارس به کشورهای اروپایی فرستاده شدن. طبق معمول، مجاهدین هم به طرز جنون آمیزی و از ترس اینکه جنایاتشون بیشتر
5/23: بابا بالاخره از زندان آزاد شد و می خواست یک زندگی عادی داشته باشه، اما مادرم می خواست کشور را ترک کند و به «مبارزه» با رژیم ادامه دهد. دو تن از برادرانش توسط رژیم اعدام شده بودند و او کینه زیادی نسبت به رژیم داشت.
9/23: (من عاشق نور شمع هستم. میتونم ساعت ها به بهش خیره بشم و در ذهن و خاطراتم گم بشم). من نمیدانستم که این آخرین شبی خواهد بود که بابا را خواهم دید. او هم نمیدانست. یا شاید میدانست. شاید او آن را حدس میزد. اما به روی خودش نمییاورد.
خیلی ممنون از همه دوستانی که در این مدت بهم پیام دادن و برای پسرم آرزوی بهبودی کردن❤ رایان آخر هفته از بیمارستان مرخص شد و از امروز دوباره ورزش رو شروع کردیم.
8/23: هنگامی که جنگ خلیج فارس آغاز شد، رجوی به همه والدین دستور داد تا فرزندان خود را به فرقه بسپارند تا به خارج فرستاده شوند. آخرین خاطره ای که از بابا دارم آخرین شبی است که تنها و بدون برق و زیر نور شمع با هم در یکی از خانه های کوچک کمپ اشرف گذراندیم.
مطمئن باشید من که اینجا جسارت میکنم و دل و روده زندگیم رو بیرون میریزم فکر همه فحشها و تهمتهاش رو هم کردم. باور کنید اینها چیزی نیست در برابر فحش ها و توهینهایی که در نشستهای جمعی ایدئولوژیک مجاهدین میشنیدم. انجا همش مجازیه و با یه تاچ خاموش میشه.
7/23: پس از ۶ ماه اول اقامت در کمپ های مجاهدین خلق در عراق، جایی که پدر و مادرم را فقط آخر هفته ها می دیدم، رهبر فرقه دستور داد همه زوج ها طلاق بگیرند. از آن به بعد دیگر پدر و مادرم را با هم ندیدم.
به کامنتهای پست اخیرم در مورد مستند «کودکان کمپ اشرف» مراجعه کنید میبینید که مور و ملخهای مجاهدین دارن کم کم میان بیرون. طنز تلخ داستان اینه که اعضای مجاهدین دسترسی آزاد به اینترنت ندارن و تنها در شرایط بسیار کنترل شده اجازه دارن دو نفره پشت یه کامپیوتر بشینن و از این کامنتها
10/23: ما یچهها فکر میکردیم میریم مسافرت و برمیگردیم. به ما اینطور گفته بودند.
آخرین تصویری که از بابا در ذهن دارم ایستادن او با لبخندی مصنوعی در کنار اتوبوسی بود که ما کودکان سوار آن بودیم. اشک روی صورتش جاری بود و دست تکان میداد. مادرم با کمی فاصله از او ایستاده بود.
12/23: ۲ سال اول بابا هر سال یک نامه برایم می نوشت. با کاغذ های رنگی و گل، برام کارت پستال درست میکرد. اما یک دفع نامه ها متوقف شد. در عالم کودکی و در عمق وجودم حس میکردم که بابا دیگه نیست.
18/23: بلافاصله نگهبانان را صدا زدند و جلادان مجاهدین آمدند و جسد بابا را با خود بردند. بعدها ادعا کردند که بابا خودکشی کرده تا مسئولیتی در قبال مرگش نپذیرند.
14/23: اما حقیقت این بود که در سال ۱۳۷۳، مجاهدین خلق بابا، مادرم و حدود ۲۰۰ نفر دیگر از اعضای فرقه خود را که در کمپ اشرف زندگی میکردند دستگیر کردند و آنها را به جاسوسی برای رژیم متهم کردند.
15/23: آنها را برای اعتراف گیری اجباری مورد بازجویی و شکنجه قرار دادند. بابا هیچ وقت تن نداد. پس از ماهها حبس، یک هفته پیاپی هر شب بابا را برای بازجویی می بردند و تا صبح شکنجه می کردند.
16/23: هم سلولی هایش می گویند صبح آخر که او را به سلول بازگرداندند و بدن نیمه جانش را روی کف زمین انداختند صورتش از کبودی و ورم قابل تشخیص نبود و بدنش پر از خون بود.
13/23: بارها از خانوادهای که با آنها زندگی میکردم پرسیدم آیا از او خبری هست یا نه. اما هر بار پاسخهای متفاوتی دریافت کردم. به من میگفتند: «مجاهدین گفتن بابات در ایران در یه مأموریت مخفیه و نمی تونه برات نامه بنویسه».
امیر هم یکی از کودک سربازهای مجاهدین بوده که از دستشون فرار کرده. متاسفانه هنوز هم بهش اجازه نمیدن مادرش که تو کمپ مجاهدین تو آلبانی هستش رو ببینه. امیر وقتی به عراق فرستاده شد ۱۳ سالش بود. کودک سربازی جنبه دیگهای از جنایات مجاهدینه که سرش مفصل خواهم نوشت.
هنگام تلاش من برای ملاقات مادرم هواداران سازمان مجاهدین به تمسخر میگفتنند “ بچه ۴۰ ساله بدنبال مادرشه” غافل از اینکه در جامعه آزاد و مخصوصا در فرهنگ ایران بچه ها با والدین خود تا آخر عمر ارتباط دارند. اما بزرگترین حسرت من اینه که دختران من تا به امروز مادر بزرگ خود را ندیدن
خبرها حاکی از مرگ مریم رجوی است. اگر این موضوع صحت داشته باشد، مجاهدین قطعا تلاش خواهند کرد تا آن را تا حد ممکن علنی نکنند چون عواقب جبران ناپذیری برای تشکیلات درونی و روحیه نیروهایشان دارد و باعث ریزش شدید نیروهایشان خواهد شد.
در روز ۲۹ ژوئن گردهمایی سالانه مجاهدین در برلین
مریم رجوی چه زنده یا مرده، اون چیزی که خیلی روشنه اینه که مسعود و مریم و کل مجاهدین سالهاست که برای مردم ایران مرده محسوب میشن. حالا چه نفس بکشن یا نکشن.
یکی پرسید: برای چی (اعضای مجاهدین خلق) اونجا موندن؟ مگه نمیدونن که مردم ایران ازشون متنفرن؟
جواب: نه نمیدونن. چطور بدونن؟ اعضای مجاهدین از دنیای بیرون کالت (فرقه) قطع هستن. نه تلفن دارن، نه اینترنت دارن، نه دسترسی آزاد به کتاب، نه روزنامه. کانال ورودی داده های سیاسی/اجتماعیشون
بچهها من همهی مور و ملخهای مجاهدین رو از بلاک در آوردم چون به طور تمام وقت دارن زیر پستهای من کامنت مینویسن و فعالیت پیج من رو بالا میبرن و تو آلگوریتم هم بالا میرم و بچههای بیشتری توئیتهام رو میخونن. تبلیغات مجانی!
من تجربه زیادی تو این فضا ندارم. خواستم نظرتون رو بدونم🙏🏼
علت اینکه شکنجه شد و به قتل رسید هم همین ضدیتش با تشکیلات مجاهدین و رهبریشون بود، نه اینکه جاسوس ج ا بود. رجوی دجال تحمل کوچک ترین مخالفت در درون تشکیلات رو نداشت. یک نوع دیکتاتوری بدتر از ج ا. اگر بابام الان زنده بود، قطعا در کنار من مشغول به افشاگری علیه این فرقه پلید بود.
امین هم یکی از کودک سربازهای مجاهدین بود. ۱۵ سالش بود وقتی گولش زدن و بردنش عراق. چند سال پیش مصاحبش توی معتبرترین مجله آلمان «Die Zeit» منتشر شد که مجاهدین خیلی ازش سوختن و موضوع رو کشیدن به دادگاه و شکایت. من به نفع امین تو دادگاه شهادت دادم، چون امین فقط از زندگی و سختیهاش و
سخت است دربارهی خانوادهام صحبت کنم. نمیدانم محبت و امنیت خانواده چیست. مادرم همیشه به باورهایش بیشتر از عشق به فرزندانش اهمیت میداد. او حتی در دادگاه علیه من شهادت داد تا مرا به سکوت وادار کند. با این حال، برای همهی مادران آرزوی عشق دارم.
میدونید چرا جر و بحث کردن با آکانتهای مجاهدین وقت تلفیه؟ چون بر خلاف من و شما، اونها به معنی واقعی کلمه زندگی ندارن. یک زمانی توپ و تانک داشتن و عملیات میکردن و برا خودشون برو بیایی داشتن تو عراق تحت حمایت صدام. اون رو جهادشون میدونستن.
اما الان توی اتاق کارهای جمعیشون هر
خیلیها از من سوال میکنند الان مجاهدین چیکار میکنند و برنامه و هدفشون چیه. برای پاسخ به این سوال باید کمی به عقب برگردم. از سال ۱۳۶۰ که مجاهدین مبارزه مسلحانه رو علیه خمینی شروع کردن و بعد در سال ۱۳۶۶ که ارتش آزادیبخش رو تاسیس کردن، و بعد در دهه ۷۰ که عملیاتهای نامنظم مرزی رو
@kasraNejat1
ویدیو دیدار مسعود رجوی با مقامات عراقی که توافق میکنند مجاهدین ۱۰٪ پول نفت عراق را دریافت کند. جمع کنید این دروغهاتون رو! خودم ۱۸ سال تو مجاهدین بودم و از نزدیک همش رو دیدم. شما به صدام حسین میگفتید «سید الرائیس» و مثل قهرمان دوستش داشتید. کسی رو با این پروپاگاندا گول نمیزنید.
بچهها امروز کلی فحش خوردم، که اصلا اشکالی نداره و به فحشهای مجاهدین عادت دارم هر کدومشون یه مدال افتخاره برام، ولی شما شاهد که حتی یکی از این مور و ملخها در برابر همه حقایق و افشاگریهایی که کردم حتی یک استدلال نیاورد. این کل بحثه. وقتی برای حقایقی که بیان میکنم جوابی ندارن،
امروز داشتم از کار برمیگشتم خونه که تو ایستگاه قطار یه جوون ایرانی جلوم رو گرفت و گفت توی توئیتر فالوم میکنه و ازم بخاطر افشاگریهایی که در مورد مجاهدین میکنم تشکر کرد. خیلی حس خوبی بود. من برای همین جوونها مینویسم. دوست ندارم کسی مثل من قربانی یه گروه یا کالت دیگه بشه و نصف
این بچه مجاهدین بطور غیر مستقیم مرا به مرگ تهدید میکند. در نشستهای جمعی مجاهدین، رجوی بارها گفته بود که حکم «بریده» و «خائن» به مجاهدین اعدامه. بعد جمعیت چند هزار نفره سالن همه با مشتهای گره کرده تو هوا شعار میدادن «اعدام! اعدام! اعدام!» رجوی در توضیح این حرف به فیلم سینمایی
مجاهدین خلق، اگر ریگی به کفش ندارید، بلافاصله محل دفن پدرم قربانعلی ترابی را اعلام کنید تا من با هزینه و مسئولیت خودم نبش قبر کنم تا کالبدشکافی صورت گیرد و علت مرگ او مشخص شود. اگر نکنید، پیشاپیش به جرمتان، یعنی شکنجه و قتل او اعتراف کردید و در دادگاه های بین المللی محاکمه خواهید
چند روزی فعال نیستم چون پسرم حالش خوب نیست و فعلا تو بیمارستانه. البته موضوع خیلی جدی نیست و فقط بخاطر اینکه ۴ ماهه هستش باید تحت مراقبت باشه. حالش بهتر شد حتما به فعالیتهام اینجا ادامه میدم🙌🏼🌷
این یه ویدیوی طنزه از حجاب اجباری مجاهدین و گشت ارشادشون. اما حقیقت جنایات مجاهدین علیه اعضای زن خودشون خیلی خیلی تلخ و سیاهه. حتما در آینده داستانهایی از دوستام رو که خوشبختانه از چنگشون فرار کردن رو براتون خواهم گفت.
در ضمن، من این کانال رو که این ویدیو رو تولید کرده تایید
ما رو از بچگی مغزشویی کرده بودن. از بچگی جنگ و مسلسل و خشونت تو کلمون میکردن . اخر هفتهها که بالاخره مامان و باباهامون رو میدیدیم، ما رو میبردن یگانهای نظامیشون تو کمپ اشرف و ما دور ور توپ و تانکهاشون بازی میکردیم. تمام آرزومون این بود که بزرگ شیم و مثل همه «عمو و خاله» های
سرود کودکان در کمپ اشرف در دهه هشتاد میلادی. از همان موقع بچه ها را برای رزم و جنگ با سرودهای انقلابی آماده میکردنند. فکر میکردی. این اسناد را ندارم؟ اشتباه فکر کردید!